کارهای مضحکی همچنان ادامه داشته است. یکی از آنها این چند شب انجام شده و آن این است: از خیابانی که پشت کوچه مان است عمدا رد نمیشوم و در ذهنم میگویم که هنگام برگشتن به خانه از آن جاده رد میشوم. هیچ معنیای ندارد. ولی عجیب است ناخواسته چنین میکنم. مثل امشب و دیشب که چنین کردم: نزدیک آن جاده بودم که سریع فرمان را کج کردم و از راه دیگری رد شدم و آن جاده را گذاشتم برای هنگام بازگشتن به خانه. و خانه ای که شبیه دانشگاه شده. شلوغ است و همه یک جا جمعیم و هیچ تصور درستی از خودم ندارم. منگیام بیشتر شده. اما راحت چشمپوشی میکنم؛ از بیشتر چیزهایی که موجب آزردگیام میشدهاند به راحتی هنگام وقوعشان چشمپوشی میکنم. این را یکنوع خودباختگی میدانم. حالا که میبینم باید اینقدر در این وضعیت منفعل باشم، پس حصار کشیدن را هم ناخواسته رها کردهام و در یک بیدروپیکریای قدم میزنم. چیز مضحک دیگر هم قضیه پازلف هاست. از روبرو که به خودم نگاه میکنم یا از نیم رخ، از این پهنی و بلندی پازلف ها لذت میبرم. حجیم هم شدهاند. ولی دیدم مضحک است. این ریخت پازلفها هم خیلی وقت است ادامه داشته است.
چیز دیگر هم اینکه راحت میتوانم زنگ نزنم. یکی ظهر زنگ زده بود. دیدم و جواب ندادم و گفتم بعدا جواب میدهم. و جواب ندادم باز و خودش زنگ زد. با حالتی مرکب از طنز و جدیت گفت " شاید کار ضروریای پیش اومده که به تو زنگ زدهام، چرا جواب نمیدی؟" نتوانستم جدی بگیرم و میدانستم کار ضروریای نیست. اصلا ضروری یعنی چه؟ بعدتر یعنی همین حالا که اینجا در این پارک و در هوایی دمکرده نشسته ام یادم آمد که در جوابش بگویم کار ضروریای تو با من نداری، چون تو استان دیگری هستی، کیلومترها فاصله داری، کارهای ضروری هم یعنی اینکه مثلا قرار است بروی جایی و دیرت شده باشه و به من زنگ بزنی تا بیام برسونمت، یا تصادف کرده باشی و حضور من نیاز باشه، یا بخوای بری تو شهر بچرخی و زنگ زده باشی که من بیام، یا جایی گیر کرده باشی و نیاز به اومدن من باشه که بعید میدونم جایی نیاز به اومدن من باشه و... اینها از نظر من ضروری هستند؛ ولی از آنجا که ما در یک منطقه نیستیم پس تو نمیتوانی چنین کارهایی با من داشته باشی، پس یعنی کار ضروری نداری. هنوز زنگش نزدهام بگویم اوپانیشاد مرکز چاپ تمام است.
یا به دیگری هم گفتم سر فرصت زنگ میزنم و زنگ نزدهام.
باز مینویسم، جملاتی از همین قبیل که چیز خاصی نیستند.
الان توی خانه نشستهام و اتفاق عجیبی که افتاد این بود که این دفعه میخواستم از آن جاده مذکور برنگردم ولی دیدم که درباره اش اینجا نوشتهام و گفتهام که عادت شده پس بهتر است از آن جاده گذر کنم و چنین هم کردم.
و اینکه همه اینهایی که بالا نوشتهام برایم نوعی سبکی و پوکی القا میکنند. ولی اینکه تقلا میکنم چیزی بنویسم و در وبلاگ بگذارم،موجب شده سطور بالا را بنویسم؛ که این هم _ این که چیزی وادارم میکند در وبلاگ مطلب جدیدی بگذارم_ قضیه جالبیست، و همچنین این قضیه که هرگاه مطلبی در وبلاگ میگذارم چندین و چندبار مثل یک مخاطب وارد وبلاگ میشوم و میخوانمش. حتی اگر مطلب جدیدی هم بارگذاری نشود، گهگاه چنین میکنم.
جمعه 23 تیر 1402 ساعت 22:17