.

.






پنجشنبه، ۸ آذر ۱۴۰۱

تو چیزی می‌فهمی؟ نه! من هیچ نمی‌فهمم. اوراق را ورق می‌زنم و چیزی نمی‌فهمم. نادانی خودم را شاید تورق می‌کنم. هیچ یادم نمی‌ماند. حافظه‌ام پوکیده. زوال عقل و شرف و همه چیز را در خودم میبینم. ربع ساعتی هست که در دستشویی ام. چه میکنم؟ هیچ! می‌نویسم. می‌نویسم من. درود بر خودمان. چه سیاهیم ما. چقدر دستم‌برای نوشتن می رود. دلم می‌خواهد دوباره در انتظار گودو را بخوانم. این بار با ترجمه دریابندری. دلم می‌خواهد دوست دختری داشته باشم و او برایم این کتاب را بخرد. کادوپیچش کند و با دستان لاک زده‌اش (لاک سرخ) ان را به طرف من بگیرد و بگوید "برای تو". و من با لبخندی تلخ و سنگین از او تشکر کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد