کشاورز علف میکارد. گاو آنها را میبلعد. کشاورز علف میچیند. گاو آنها را میبلعد. گاو را میفروشند. قصاب گاو را تکه تکه میکند. آقای شهردار، مهمان اخر هفته کشاورز است. کشاورز دو کیلو گوشت گاو تازه سفارش میدهد. میخورند. شب طویلی است. کشاورز دارد از چاه آب برمیدارد. همسر کشاورز به آقای شهردار میگوید همسرش بیحیاست. کشاورز برمیگردد. لبهای شهردار از خیسی برق میزند. همسر کشاورز در توالت است. با موهای آشفته بیرون میآید. کشاورز میگوید چرا شب تمام نمیشود. اقای شهردار به یک مهمانی مربوط به ده سال پیش اشاره میکند. آن شب چهل و سه ساعت طول کشید. هر سه بلند بلند میخندند. اخر شب شهردار مهمانی را ترک میکند. روز بعد، کشاورز علف میکارد. برایش دو کیلو گوشت گاو تازه میاورند. شب، خودش و همسرش کباب میخورند. فردا صبح خبر میآورند شهردار سکته کرده است و فلج شده. نیمههای شب، زن کشاورز جیغ بلندی میکشد و سپس میمیرد. در مراسم ترحیم همسر کشاورز، برای حاضرین کباب گاو تدارک میبینند. چند روز بعد کشاورز به همه میگوید که از این خانه خواهد رفت و از نزدیکان میخواهد خانهای در شهر برایش پیدا کنند. کل مایملکش را میفروشد. روز تخلیه، اسباب و اثاثیهاش را در کف حیاط میچیند و خودش میرود داخل خانه. شش هفته و یک روز بعد مردم میفهمند چهل و سه روز پیش کشاورز خودش را به دار آویخته.
در مراسم ترحیمش به حاضرین کباب گاو میدهند. قصاب خوشحال است که توانسته در کمتر از دو ماه، یک گوشت گاو کامل بفروشد.