.

.













رولت با طعم خیس و چرب فحشا.   

چه کنم؟ یک تومن می‌ارزد؟ شیرینی و خمیر و نظافت دیس‌ها و بشقابها، نان رولت، و پخش آهنگ‌های مزخرف پاپ؛  همه اینها را تحمل کردن برای ماهی یک میلیون تومن می‌ارزد؟

نمی‌ارزد؛ کل زندگی نمی‌ارزد؛ دختر همسایه می‌رود سرِ کار؛  خوشتیپ است و زیبا،  خوش‌اندام و سپید؛ من از خانه بیرون می‌آیم بیکارم؛ او می‌رود سرِ کار؛ یک تومن می‌ارزد اینجا بمانم تا وقتی از خانه می‌آیم بیرون،  شاغل باشم؟ می‌ارزد؟
بیمه هم اگر بدهم هفتصد تومن برایم می‌ماند. چه می‌ماند پس؟
مثل سگ ایستاده‌ام و به ورز دادن و شکل گرفتن خمیرها نگاه می‌کنم. خمیر را هم لمس کردم. یاد شکم بلورخانم افتادم. محمود میگفت مثل خمیر نان بود. نه شل بود نه سفت. وقتی مقداری از خمیر را، روی دستانم انداختند و گفتند روی میز بیندازمش در حین بردن به جنسش فکر می‌کردم و شکم بلور خانم پیش چشمانم بود.
روشویی‌ آنجا از آن‌هاست که باید خم شوی و دستانت را بشوری. عمقش هم مثل حوضچه بود. سینی ها را ایستاده در آن وضعیت می‌شستم. ظرف تخم مرغ را نشستم. من نخورده بودم اصلا.
وقتی برای بار دوم رفتم کاکائو را گرم کنم، کاکائو ها را سوزاندم. انگار عصبانی شد، چندان چیزی نگفت اما انگار عصبانی شد.
پشیمانی با من بود. چرا  قبول نشدم؟ چرا نتوانستم دقت کنم قرار است برای نظام قدیم امتحان بدهم؟ چرا نرفتم مغازه عرقیجات؟چرا؟
کاغذهای رولت را در طبقه می‌گذارم. کیکی حدودا نیم‌ متری را با الک، ریز ریز می‌کنم. با ابزار تیزی که گرد است، ردیف خمیرها را از هم جدا می‌کنم. دو طرف خمیرها را به هم می‌چسبانم و آن‌ها را مثل لقمه‌ می‌کنم. آب روی گاز می‌گذارم تا گرم شود. می‌برمش برای استاد تا چاقوی بلندش را در آن فرو ببرد و سپس با آن رولت‌ها را برش بدهد.
مرددم. انگار رفته‌ام سربازی، انگار تبعید شده‌ام. دلم برای مادرم،  برای خانه تنگ شده. می‌خواهم بزنم زیر گریه. هیچ حرفی نمی‌زنم، خشک خشکم. تا کی باید چنین باشد؟ آخرین مرخصی‌ام تمام شده بود و برگشته بودم عسلویه. حدودا سه ماه مانده بود به تمام شدن خدمتم؛ اما دوام نیاوردم؛ همان روز اول یا دوم پس از برگشتن به عسلویه، زدم زیر گریه. خیلی چسبید.  باور نمی‌کردم بعد از ماه‌ها خدمت کردن مثل یک سرباز تازه‌وارد، گریه کنم. حالا که دارم می‌نویسم، به یاد روزهای سربازی افتاده‌ام. بماند روایت آن روزها برای وقتی دیگر؛ اگر باشد،  اگر باشد.
پس از چند ساعت کتمان،  بالاخره حرفم را بهشان گفتم. پیشبندم را باز کردم و اظهار شرمندگی کردم و گفتم معطلشان کرده‌ام و آن‌ها هم می‌گفتند مشکلی نیست و...  .  آمدم بیرون. موتور در آفتاب ایستاده بود.  از صبح توی دوربین فروشگاه می‌دیدمش. آفتاب خورده بود. کلید را در آن چپاندم،  روشنش کردم و راندم. زودتر از سه آمدم. دختر همسایه را ندیدم. اگر با او صحبت نکنم و خودم به او نگویم شاید هیچوقت نفهمد که من برای چند ساعت شاغل شده بودم. حالا بیکارم و مثل یک بیکار به خانه برگشتم. حالا خودم را به سان یک تفاله می‌بینم؛ که از دهنی یا ظرفی بیرون ریخته شده باشد. آن برنامه‌ریزی‌ها برای پولی که میخواست بیاید، منهدم شد.

به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حسراتم فکند خواهندی
"شهید بلخی"

پ. ن: این مال چند روز پیش است،  اما چه شباهتی!
ناخوشایندترینْ‌ لحظه‌هاست، ترس را آرام‌آرام جویدن و در گلو چرخاندن؛ و بلعیده نشدن! آه، نمی‌دانی که همان انتهای حلق می‌ایستد و پایین نمی‌رود تا از آنجا در چاه بیافتد. می‌ماند، می‌ماند و پرورده می‌شود و گلوی تو را پف می‌کند، مثل خمیرِ تازه؛ و می‌چرخد در همانجاها و باکیش نیست از متلاشی کردن حنجره یک آدم،  نه فقط یک حنجره که عفونت مغز، عفونت چشمان،  تار دیدن، گریه کردن، خشم، خفقان. بلی، مثل چنگکهای تیزی که روی زمین کشاورزی می‌کشند، در گلوی تو کشیده می‌شود. پوستت نازک می‌شود. خون‌های انباشته شده  توی گلویت، پیدا می‌شوند. در آینه نگاه کن. گلویت نازک شده است، مثل گلوی یک دختر نوجوان. خون‌ها مثل کوبیده شدن پستان‌های بزرگ زنان به یکدیگر موقع دویدن و پریدن، به گلویت کوبیده می‌شوند. سر خم می‌کنی روی سطل زباله زرد و چرکین که خون بالا بیاوری. نمی‌آید. از گلو هم سرریز نمی‌شود.
بنشینم؟ باید بنشینم. باید بنشینم تا هوای خنکی به صورت عرق کرده‌ام بخورد.
نظرات 9 + ارسال نظر
طوبی دوشنبه 10 آذر 1399 ساعت 01:14 https://40-years-mind.blogsky.com

خودت رو اذیت نکن هر وقت تو مودش بودی

اره حواسم هست.

طوبی یکشنبه 9 آذر 1399 ساعت 04:42 https://40-years-mind.blogsky.com

نه دقیقا , از زبان من بنویس , خودت را جای من بگذار و یک پست مثلا همون قدر که گفتم یه پاراگراف بجای من بنویس . راستش یک بار سعی کردم از زبان تو بنویسم ولی خیلی سخت بود در مجموعش خودم راضی نبودم ولی حتما در ماههای آتی که یکم بهتر شدم اینکار رو می کنم و برات می فرستم . این کار فوق العاده به نوشتنت کمک می کنه ولی دلیل اصلیش را وقتی نوشتی می گم

خیلی چالش بکر و جالبیه. اما برای منم مثل شما سخته. تلاشم رو میکنم.

طوبی شنبه 8 آذر 1399 ساعت 19:01 https://40-years-mind.blogsky.com

الان چند وقته که وبلاگ من رو می خونی یعنی یه درکی از طرز فکر من داری من تو رو به چالش دعوت می کنم که یه پست از طرف من بگذاری , اصلا اونم نه , فقط برای من بفرست یه پاراگراف , الان نه , هر وقت حالت بهتر شد - یکم - به پیشنهادم فکر کن . فرض کن امتحانه . دلیلش رو اگه نوشتی بهت می گم .

چالش جالبیه، می‌نویسم. شما هم بنویس.
راستی منظورتون همین بود که درباره شما یه چیزی بنویسم، درسته؟

طوبی جمعه 7 آذر 1399 ساعت 23:32 https://40-years-mind.blogsky.com

یه چالش , پایه ای ؟

نمیدونم. شاید. اره پایه‌ام، بگو.

طوبی جمعه 7 آذر 1399 ساعت 21:04 https://40-years-mind.blogsky.com

نه خدا رو شکر فقط مشکلات گوارشی و تن درد دارند ممنون از این که بفکری

خواهش میکنم.
خدا رو شکر.

طوبی جمعه 7 آذر 1399 ساعت 04:37 https://40-years-mind.blogsky.com

منظورم از کار لزوماً شغل نبود منظورم حرکتی - که در توان روحی آدم باشه - برای اینکه حال بهتری داشته باشی بود .اوووووف می سوزم از اینکه جوونیت رو اینطوری می سوزونی . بهت بگم اینطور که تو می ری چهل سالگی جز افسوس چیزی برای گفتن نداری .می دونم الان جواب می دی الانم همینه ولی نیست برادر باور کن نیست . هنوز فشار سالها پشتت رو خم نکرده .

اره اگه توان روحی رو مد نظر قرار بدم چندتا کار پیدا میشه، البته به زور!
میدونم که هرچی جلوتر برم وضعم بدتر میشه. فقط کافیه الان رو با گذشته مقایسه کرد. وحشتناکه!

طوبی جمعه 7 آذر 1399 ساعت 04:31 https://40-years-mind.blogsky.com

بین خودمون باشه ولی من دارم علایم افسردگی می بینم . حالا اتفاقا اگه دکترم اینجا بود تو سرم می زد که متخصص نشو البته با شرایط فعلی مملکت افسردگی چیز عجیبی هم نیست ولی من جای تو بودم هیچی من جای تو نیستم پس نظر ندم بهتره . ولی یه نصیحت: الان که از نظر احساسی به اصطلاح شکننده ای - لغت بهتر نمی دونم - مواظب رابطه هات باش .الان دقیقا موقعیه که تصمیمات نسنجیده بگیری که بعدا توش بمونی . اینو ده سال پیش نمی گفتم ولی الان می بینم که زمونه و مردمش چقدر بدسگال شدن به اصطلاح . مخصوصا دوستات مجازی و واقعی فرق نمی کنه .
اون جریان مال پارسال بود بابا .طرف رو حسابی ترسونده بودم .ایموجی خنده شیطانی .
و آهان مواظب این کرونای لامصب باش الان خواهرم و دامادمون هردو گرفتن .

البته خدا را شکر با هیچ بنی بشری در ارتباط نیستم. فقط گاهی با یک دو نفر چت میکنم.

اها نمیدونستم مال سال قبله.

وضعشون چطوره الان؟ کرونای شدید گرفتن؟

طوبی پنج‌شنبه 6 آذر 1399 ساعت 23:11 https://40-years-mind.blogsky.com

چرا اینقدر دیر به دیر پست می زاری ؟بهونه نیار ها .

طوبی پنج‌شنبه 6 آذر 1399 ساعت 23:06 https://40-years-mind.blogsky.com

سلام , منم یه داستان مشابه دارم روز اولی که رفتم شرکت کار کنم شرکت تو انباری یک کوچه باریک بود ,توالتش رو پشه زده بود یعنی یک کلونی اونجا خونه درست کرده بودن که فرق نمی کرد هر چقدر پشه کش می زدی باز فرداش از توی دماغ آدم بیرون می آمدند ,بماند ,نصاب شرکت از همون روز اولی پشت پرده تریاک می کشید . تنها زن دیگه ای که اونجا بود منشی بود که از بابت اینکه من ده هزار تومن بیشتر ازش حقوق می گرفتم از روز اول باهام بد بود . منم بد بغضی داشتم انگار بچه رو از بغل مادر کنده باشند ولی قبلش حسابی دعواش کرده باشند که گریه نکنه , بهم یه پانچ دادن و گفتن کاتالوگ های شرکت رو پانچ کنم .تا ساعت هفت شب داشتم پانچ می کردم می ترسیدم مثل بقیه ساعت پنج برم , نمی دونم چرا اینقدر می ترسیدم بماند , اون موقع موبایل نداشتم از تلفن عمومی به مادر زنگ زدم با گریه گفتم خیلی بد بود خیلی مزخرف بود خیلی هر چی فکر کنی گفتم, وقتی رسیدم خونه بهم گفتن می خواهی مثل فلانی بماند کی حالا, همون روز اول ول کنی , خواستم بگم معلومه ولی اون بغضه نگذاشت . دوسال اونجا کار کردم , خیلی سخت گیر بودن داوود .یعنی مادرم یه عمل جدی داشت که خود دکترها گفته بودن زیاد امیدوار نباشید اما به من اجازه مرخصی ساعتی هم نمی دادن که ببینمش , اگه بخاطر سابقه خالم تو بیمارستان نبود که اصلا نمی تونستم ساعت هفت هشت شب برم بیمارستان .خلاصه عید سال دوم که تموم شد فهمیدم که کار اشتباهی دارم می کنم . روز شونزدهم رفتم گفتم دیگه نمیام . نمی دونستم این دوسال چقدر بعدها به ضررم می شه . افسرده شدم , اینقدر که دوستم دستم رو گرفت و برد پیش دکتر از همون سال دارم ضد افسردگی می خورم و تلاشم رو می کنم که زیر نظر دکتر باشم . منظورم نبود که بگم نه من از تو بدبخت ترم نه نه من از تو خیلی بدبخت ترم . منظور به اینکه ما رو امثال من و تو رو برای خیلی کارها نساختن . کسی که همسایه ها رو از حفظ بلده - شوهر آهو خانوم بود یا همسایه ها ؟؟- برای شیرینی پزی ساخته نشده . از خودت نپرس چرا این کار رو اون موقع نکردم , اگه الان کاری باشه که بتونی بکنی و شرایطتت رو بهتر کنی نمی کنی؟ امروز گذشته آینده است .کلی حرف داشتم ولی مجال نیست .

سلام.
اینقدر زور زدم برای نوشتن در این وبلاگ اما دیدم هیچی ندارم که بنویسم. واقعا همین چند هفته یکبار رو هم به زور مینویسم. هرچقدر حس میگیرم، نمیتونم بنویسم. نمیتونم. <br>
زیاد نمیتونم از شرایط روحیم براتون توضیح بدم اما بدونید وضعم در اون حد خراب هست که اگه یه کار خوب هم بهم پیشنهاد بشه، قبولش نمیکنم مگر اینکه مجبورم کنند.
چپیده‌ام تو; خونه و از دیدار با آدمها فراری‌ ام. نمیدونستم یه روز به اینجا میرسم. <br>
مثل یک حیوان زندگی میکنم: خوردن و خوابیدن.
حتی برای مطلب جدیدت هم ندونستم چی باید بنویسم. دو سه کلمه نوشتم و پاکش کردم. اما در کل مضمونش این بود که مبارک باشه. واقعا مبارک باشه، امیدوارم به نتیجه خوبی برسید.;

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد