دوباره با عصبانیت همه چیز را پاک میکنم. فردا می آید، فردای بعدی اش، یا سه چهار فردای دیگر می آید و من دوباره به تقلا کردن می افتم. اعتیاد همین است دیگر. حالت درد کشیدنت هم غریب است. یعنی از یک طرف لذت به جانت افتاده است و از یک طرف، ذهنت لبریز از تصاویر خودت است که بعد از پمپاژ جسم و روحت، فاجعه ای برایت درست شده. اما هرچه باشد، لذت تکرار و نفس نفس زدن جسم و جان برای مزمزه کردن دوباره، باعث می شود هیچ اعتنایی به تصاویر نکنی: چرا که لذت حالا در رگ و پی ها نشسته است، و آن تصاویر و فی المجموع آن افکار، پشت سنگر، پشت کیسه های سیمان ایستاده اند و محکم خود را به کیسه ها، به سنگر می کوبند، اما من اینجا خمارم و نمی بینم. هیچ چیز را. با جسم عرق کرده، با موهای کم پشت و بی بنیه که حالا خیس اند، بلند می شوم و نفس می کشم. همه چیز را فراموش می کنم و به سقف خراشیده که خیره می شوم و به صدای سنگین و کند قلبم که گوش می دهم، میفهمم چه لذت شومی برده ام؛ حالا باید باد پنکه یاری کند و عرق تنم که روی سر و صورت و لباسم نشسته است را خشک کند تا وقتی از اتاق خارج شدم کسی دوباره اعتراض نکند که چرا در این هوای شرجی و گرم می روم اتاق بالایی. آنها نمی دانند من پشت این هوای شرجی و عرق چکان، چه لذت و دردی می برم و چه لذت و دردی هم دارد. میخواهم پشت پنجره بایستم و یک بار مثل آدم، مثل آنها که فکر می کنند و انتظار می کشند، آن سوی پنجره را نگاه کنم، اما سرخورده می شوم برمی گردم و دوباره خود را روی موکت زبر و کهنه اتاق می اندازم. شلوار را تا روی زانویم بالا می آورم. شاید زودتر خنک شدم. موهای خیس ساق پایم را می بینم که خمیده شده اند و به همدیگر چنگ زده اند. آخر تمام جسم و جان را چنگ می زند. می پزدمان. مثل تخم مرغی که در معجونی از آب و ادویه که روی شعله آبی آتش دارد غلغل میکند می اندازند تا در آخر کار، غذایی به اسم اشکنه ساخته شود. خلق شود.
با خودت مهربون باش , این هزار بار