.

.

1399/4/19

اگر کسری نداشتم, امروز خدمتم تمام میشد. از همدوره ای هایم خبری ندارم و نمیدانم چه کردند. به هرحال همه شان امروز کوله شان را بر دوش گذاشته اند و با انبانی از کارهای شیرین و کثیف از درب فلزی نیرو انتظامی بیرون آمده اند.

 

1399/4/23

مرگ این روزها, دسته جمعی است. تو و او و بقیه, با هم یا با فاصله کمی از همدیگر, می میرید. انگار همه از یک قشر و گروه هستیم, و حالا گروه, منحل شده و یکی یکی داریم در گودال انداخته می شویم. نمی دانم نوبت ما کی می شود. وضع را دریاب. دریافته ام. وقتی این قدر به مصیبت ها فکر میکنم و می ترسم و همه شان را پیش چشمم می بینم, یعنی فهمیده ام دیگر.یعنی دریافته ام. اگر در نیافته بودم اینقدر ناامید نمی شدم. ناامید از همه چیز. دیروز چند تصنیف در ماشین شنیدم؛ اما باورنکردنیست که باورم شده دیگر زمان شنیدن اینها نیست, وقتش نیست اصلا. تصنیف ها حال و هوایم را عوض کردند اما به کجا بردند؟ به سمت مرگ, و دلم میخواست با تصنیف ها برای این وضعیت بگریم. اما مجالش نبود. در این زندگی به گمانم مجال هیچ چیز نباشد. شاید زوداست که من بگویم,اما به گمانم همینگونه است.مجال هیچ چیز نیست. 

 

1399/4/24-

مضطربم.

اضطراب, حس پرتکرار این سالها. به هال نگاه میکنم, چراغهای زرد روشن اند. به حیاط می روم, به خانه روبرویی نگاه میکنم و درخت بزرگشان. شاخ و برگش از میله های فلزی عبور کرده  و افتاده آن طرف دیوار, روی کوچه.

کیف نمی کنم. انگار به زور سرپا ایستاده ام. وقتی میبینم به راحتی می توانم از پا در بیایم, مطمئن می شوم خیلی بد ایستاده ام, لرزان و پراکنده.

اخبار این روزها, پستی ها و خباثت ها, اعدام ها, کرونا, فقرها و هزار درد و کثافت دیگر, به کلی منهدمم کرده است. نمی توانم بایستم. چه کنم؟

انگار شب است. انگار فقط یک قطار است و هزاران هزار آدم در همین قطار خودشان را چپانده اند. انگار قطار میرود. چنان به هم چسبیده ایم و روی هم افتاده ایم که نمی دانیم قطار ایستاده است یا رفته. فقط کسی گفته است "شب است". "از دود قطار فهمیدم" . وما فقط به او خیره شدیم, بدون هیچ کلامی, تنها خیره شدیم.

 

1399/4/26

نمی دانستم که حدودا هفده هجده روز است چیزی در وبلاگ نگذاشته ام. دو شب پیش خواب دیدم. سرفه کرده بودم و مشتی خون از دهانم روی زمین ریخته بود. میگفتند به خاطر کروناست و من می گفتم شاید سل باشد. رنگش مثل رنگ رب انار بود, سیاه. ترسیده بودم و مدام میگفتم خواب دیده ام اما در خواب- تا بیدار می شدم میفهمیدم خواب نبوده همه اش واقعیت دارد. همه اینها در خواب اتفاق افتاده بود. وقتی بیدار شدم فهمیدم.

وضعیت را چند بار توضیح بدهم؟ مصیبت اندر مصیبت است. سر سفره نشستن, غذا در دهان چپاندن, توالت رفتن, از خواب بیدار شدن, سوپری رفتن, سوپر دیدن, در صف نانوا ایستادن, همه اش با اکراه است. اصلا همه چیز مکروه است. از بوق سگ تا مرگ مکرر شبانه, خروار خروار خبر مصیبت بار و اسف بار و کثافت بار می شنوی. هر کس روی کس دیگری تلنبار شده است و هیچکس شق و رق نایستاده. هیچکس، هیچکس، هیچکس...

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد