.

.

«طعم گس حسرت، با زردآب دهن روی لباسش ریخت.»

می‌بینیش؟همونجا کنار در کوچیکه خونه‌شون نشسته.دیدیش؟ اوناهاش با یه دستش داره سرش رو میخارونه. ده دقیقه است اونجا نشسته.همه‌شون رفتن نمی‌دونم چرا این نمیره.چرا ولش کنم؟ده دقیقه است که اینجا وایسادم تا آقا گورش رو گم کنه و بره تا من بتونم از اونجا رد شم.بیست‌بار سرش رو بالا آورده و به من نگاه کرده.البته به پنجره نگاه کرده اما مطمئنم می‌دونه این پشت وایسادم و دارم بهش نگاه می‌کنم.پارسال یا دو سال پیش بود که مثل فیلم‌های سینمایی شد. شب بود و بارون و غرمبه تندتند می‌زد. تو چراغهای حیاط آب رفته بود و همه شون چشمک می‌زدن.به بارون که با لامپ تیر برق پیدا بود نگاه می‌کردم. همینطور که به بارون نگاه می‌کردم آقا چشمت روز بد نبینه یهو یه رعد برق بزرگی زد که کل کوچه فک کنم روشن شد یهو نگاهم به پنجره اینا افتاد. وای پشت پنجره وایساده بود و به اینجا خیره شده بود. وقتی چهره‌اش رو از پشت پنجره خونه‌شون دیدم به خدا نزدیک بود سکته کنم.همه از صدای رعد ترسیده بودن من از چهره این.مثل مجسمه وایساده بود و دقیق به من خیره شده بود. خیلی شوم بود قیافه‌ش. مثل سگ ترسیدم به کسی هم نگفتم حتی الان هم به کسی نگفتم.
می‌دونم کار خودشه شاید همینا به دیوار خونه مون ترقه زده باشن یا نتمون رو میدزدن.
می‌بینیش؟هنوز نرفته پدرسوخته.میترسم بلایی سرمون بیاره.ای چیه هر ساعت میگی آروم باشم؟مگه دفعه اولشه؟اون روز کنار زمین پشت مدرسه وایساده بود داشت قدم می‌زد.نصف شب ها! نه یه وقت فکر کنی روز بودا.با تلفن هم حرف نمی‌زد، هیچ! فقط قدم می‌زد. اومده بودم شونه رو بردارم ، مثل همیشه از پنجره هم نگاهی به بیرون انداختم و این کریه‌المنظر رو دیدم.کریه المنظره دیگه پس چیه؟!سی خودش آروم قدم می‌زد دستاشو تو هم چفت کرده بود و به پارک نگاه می‌کرد .خدایی نمی‌دونم چشه.این مال موقعیه که هنوز اون شب بارونی نیومده بود. اون روزا حسی بهش نداشتم.اما از اون شب بارونی دیگه ازش رم می‌کنم، شاید تا حالا چشم تو چشم هم نشده باشیم یعنی یا اون منُ دیده یا من اونُ دیدم اما نشده به همدیگه همزمان نگاه کنیم. اما خدا نکنه اگه دیگه چشمم بهش بیافته.به خدا سکته می‌کنم.ازش می‌ترسم.عاطفه ‌میگفت، تو حیاط داشتیم فرش می‌شستیم بعد صدای خنده از تو خونه‌شون میومد. احتمالا صدای خنده همین بوده. همون موقع که میومدیم تو حیاط صدای این هم میومد.تو کوچه داشت با تلفن حرف می‌زد.حرفهای الکی.فقط این دفعه هم نبود، هروقت که یادم میاد، ظهرا که میومدیم تو حیاط صدایی از اینم میومد. چه شود دیگه.خدا به خیر بگذرونه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد