در چرتی که زدم دیدم که خودم و محمدرضا سوار موتور شده ایم . او موتور می راند . من عقب نشسته بودم . لباس محمدرضا سفید بود . مثل لباس فرم دبیرستا نمان . یادم است چیزی به این مضمون به محمدرضا گفتم : تو که مردی خو یا حیف که تو مرده ای . این را وقتی گفتم که نزدیک در خانه مان بودیم .
همین روزها بود که محمدرضا از این جا رفت .
از دانشگاه تازه آمده بودم . شب بود و بارانی . عباس پیام داد محمدرضا رفته . اصلا به فکرم نمی رسید محمدرضا بمیرد .
خجالت میکشم تا حالا فقط دوبار بر سر مزارش رفته ام . هر دوبار هم یا اول عصر بوده یا اول شب ؛ و روزی غیر از پنجشنبه . میخواهم بگویم خانواده اش مرا تا حالا بر سر مزار فرزندشان ندیده اند .
به غیر از رابطه خویشاوندی دوری که ما با آنها داریم ، برادر محمدرضا با دخترخاله من نامزد است . همه هم محله ای هستیم .