هردفعه که میروند توی شهر، مدام اصرار میکنند که همراهشان بروم. امتناع میکنم و از این ممانعت لذت میبرم. اما این امتناع دارد عجیب و غریب میشود. تا میگویند که همراهشان شوم، سفت و قاطع میگویم نمیآیم. یا باید همراهشان بروم، یا اینکه شل و ولتر امتناعم را ادا کنم.