در این چندروز تعطیلی اضافهای که برای خودم جور کردم، فقط سقوط خودم را دیدم. جز همین تجربه عمیق،چیز دیگری یادم نیست.
تا به حال خودم را اینقدر در اعماق، در ته، ندیده بودم.
چیزی شبیه از کارافتادگی بود. بیشتر شبانه روز روی تشک لمیده بودم. و همه چیز غیرممکن مینمود.
یک مسئله هم برایم هولآور بود. پاسخش دم دست بود، پاسخش بدیهی و واضح بود، اما خود مسئله از بین نمیرفت، و هی خودنمایی میکرد و دچار اضطراب میشدم. بعد فهمیدم این مسئله هم بهانه است. اضطراب دائمی، تصویر میخواست و به ناچار خودش را توی این مسئله ساده و حل شده ریخت.
فکر کنم این بازه زمانی ملاک قرار بگیرد و هر پیشرفت و پسرفتی را با آن بسنجم.