.

.

گاهی اوقات در مواجهه‌ها، خودم را مشغول نشان می‌دهم. مثلا دست توی جیبهایم می‌کنم و حالت متعجبانه و پریشان‌گونه‌ای به چهره‌ام می‌دهم. که انگار چیزی گم کرده‌ام و درگیر یافتنش هستم. 
بلیتی که گرفتم همینطور شد. در آن اتاق خالی که صرفا یک میز هست و یک زن میانسال پشت میز، نمی‌دانستم چه کنم. آن لحظاتی که در انتظار چاپ شدن بلیت بودم، داشتم تحلیل می‌رفتم. به ناچار دست توی جیبهایم کردم، کلید را درآوردم و دوباره چپاندمش توی جیب، کیف کارتی را درآوردم و زیر و رویش کردم، نگاه کوتاهی به زن انداختم ببینم که آیا مشغولیتم برایش باورپذیر است یا دارد می‌خندد. و سر آخر که کاغذ بلیت را داد و مهر زد و کارت بانکی را گرفت، همه تعلیق من برطرف شده بود. مشغولیتی دیگر نداشتم، محکم و استوار ایستاده بودم، رمز کارت را گفته بودم و منتظر بودم کارت را بکشد و رسید را بدهد و خداحافظی کنم و جواب خداحافظی‌اش را بشنوم و بیایم بیرون. در بیرون جلوی درب شیشه‌ای بلیت فروشی ایستادم و آخرین نمایش مشغولیتم را اجرا کردم: نگاه جدی‌ای به کاغذ بلیت انداختم، سپس  تا کردمش و در جیب کاپشن گذاشتمش. این طرف و آن طرف را پاییدم، سوار بر موتور شدم و رفتم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد