یک ورق قرص والزومیکس ۵/۸۰ با فونت آبی رنگ توی دستانم است و با انگشتانم ورق را لمس میکنم؛ صدای چلقچلقی که میدهد تنها سرگرمیایست که میتوانم اینجا _توی مطب_داشته باشم و از این طریق تعادل ظاهریام را حفظ کنم. مگر در چنین مکانهایی نباید خود را مشغول نشان داد؟
بعدتر که منشی، کاغذ ویزیت را داد و رفتم توی اتاق دکتر، آن تعادل را از دست دادم. خودم را میخواستم دوباره مشغول به تماشای قاب شعری کنم که خود دکتر سروده است و وزن درستی ندارد و در ذهنم با خودم بگویم که وزنش خراب است؛ اما آن قاب نبود، به جایش دو کاسه شکیل توی دیوار دیده میشد. با این حال تمامی دو سه دقیقهای را که کنار میز دکتر ایستاده بودم، سرم به آن سو متمایل بود و از این بابت_که چنین ناخواسته و مبهم تعادلم را از دست میدهم_ در تعجب بودم.
دفعات قبل، همواره در ذهنم، خودم را تصور میکردم که به دکتر، خرابی وزن شعرش را گوشزد کردهام و خوشحال میشدم که به این خاطر، مرا صرفا یک جعلق نمیبیند.
اوایل دیماه
سهشنبه 26 دی 1402 ساعت 00:20