فقط امیدوارم زود بروند خانه، میترسم آن دو بچهسال سرما را تاب نیاورند. آن شعله زرد مضحک روی پیکنیک، فقط تلقین گرم شدن است. مضحکتر از این، لامپ سفید کوچکیست که بالای سرشان آویزان است، که توان اعلام حضور کردن ندارد.
نه گرما نه نور، در آنجا فقط شقاوت است که به تمام و کمال حاضر است.
جمعه ۱۵ دی
مثل والتر، از پس یکی از گندکاریهایش، که میآید خانه و در آشپزخانه، زنش را که به چهرهاش ماسک صورت مالیده است خفت میکند و شروع میکند به فرو کردن ، که زن میگوید تا برود صورتش را بشوید و بعدا سکس کنند، که والت گوش نمیدهد، که بعد زن امتناع میکند و تشر میزند، و والتر با دهان و زیپ باز همانجا میایستد، خیره به رو به رو.
جمعه، ۱۵ دی
هلا یک دو سه دیگر بار ...
با زبان، خردههای سیب را بعد از چندبار جویدن و جنباندن در فضای دهان، به کف سقف میچسبانم و در حد توان لهش میکنم تا عصارهاش توی حلق سرریز شود، که میشود.
یک دو ساعت در منگی بودهام و حالا که شق و رق روی صندلی نشستهام، دارم از آن احوال در میآیم.
یک دو ساعت استحاله، حلول در منظری که پیش رویم بود.
آن منگی دارد کمرنگتر میشود، که به خاطر سیر طبیعی زمان است، نه کوشش اینجانب.
پنجشنبه، ۳۰ شهریور
حالا با یک زهواردررفتگی ناخوشی روی نیکمت نه چندان سردی روبروی خیابان نشستهام.
دوشنبه، ۱۱ دی
شقاوت آنچنان حقیرم کرده است که نتوانم چیزی بگویم.
جمعه، ۱۵ دی
فکر کردن به اینکه بیرون رفتن هر شبه بیهوده است، مانع نمیشود که باز بیرون نروم. اما این دفعه که مشغول پوشیدن ژاکت و کاپشن وکلاه هستم، از این فرآیند آماده شدن خسته میشوم، و موجب میشود که برخلاف دفعات قبل، حس خفیفی از امتناع از بیرون رفتن در من شکل بگیرد. و بعدتر متعجبانه به این وضعیت دیگران فکر میکنم که چطور هر لحظه در احاطه پوشاکها میروند و آنها را بر خود تلنبار میکنند و چطور با آن تلنبار شدگی کنار میآیند. به هرحال با همه اینها آمدم بیرون. توی اوایل راندن، سرمایی که بر پاها وارد میشد، مقداری آزاردهنده است و موجب توقف کنار دره تاریکی میشود. جوراب نویی که چند روز است بیهدف در جیب کاپشن است را در میآورم،و در همان وضعیت سوار بر موتور میپوشمش، که تجربه بکریست. بیشتر از اینکه از آسودگی ناشی از گرمایی که با پوشیدن جورابها بر من وارد شده بود احساس سرور حفیفی کنم، از بابت استفاده از آن جورابها و اینکه یک امر معنادار و دارای چارچوب بوده است، این چنین شدم.
یکشنبه، ۱۷ دی
این نمای نوبنیان هم احتمالا منقضی شده باشد یا در حال چنین شدن باشد.
بیتاریخ
از آن موقعیت، نه لامپ سفید کوچکش حضور دارد، نه پیکنیکش، و نه آن سه نفر که موجد این موقعیت بودند. دیشب هم نبودند. مثل همیشه بیخود و بیجهت فکر میکنم که شاید من مسبب این وضعیت هستم. من عامل تمامی مصائب هستم.
جالب اینکه همانجا،مجسمه ایموجی خنده هم دیده میشود. دو دست دارد، دهانش باز است، و هر دستش را به حالت لایک یا بیلاخ درآورده است. انگار اجتماع نقیضین همیشه محال نیست، یا تز و آنتیتز همیشه با هم حضور دارند.
یکشنبه، ۱۷ دی
عصر، پدر با موتور رفت بیرون. احساس کردم میگریزد. گریختن از همهچیز. ربع ساعت بعد دیدم که آمد. شکر خریده بود. حس گریز در من هست، گریزی خودخواهانه به آنجا که خودم، اطرافم را اثبات کنم، نه دیگران.
یکشنبه، ۱۷ دی
یکشنبه 17 دی 1402 ساعت 22:39
زنک؟
این را _ به اشتباه _ طبق گویش محلیمان نوشته بودم. منظور، آن زن است.
ممنونم که اطلاع دادی.