.

.

عمل چرخاندن زبان روی دندان‌ها و حالت بیرون کشیدن چیزی لای دندان‌ها به وسیله زبان را، غالبا هنگام توقف توی ترافیک استفاده می‌کنم. می‌پندارم عادی‌تر می‌شوم و به هیچ‌وجه  عجیب و مضحک جلوه نمی‌کنم. زبان را جوری به دیواره‌ها می‌کوبانم که از بیرون مشخص باشد.
و اینکه توی ترافیک معمولا سمت راست جاده و یا جلوتر از همه ماشین‌ها می‌ایستم. وقتی جلوتر می‌ایستم حظ غریبی هم می‌برم، ولی ایستادن در سمت راست جاده، که دیگر هیچ وسیله‌ نقلیه‌ای در سمت راستم نباشد را بیشتر (یا کلا) به خاطر همان گریز از تماشاها انجام میدهم. و اینکه همیشه در هردو جای مذکور که می‌ایستم، سرم را به سمت چراغ راهنما می‌چرخانم و احساس می‌کنم از این طریق، به دیگران می‌فهمانم که در انتظار سبز شدن هستم. و اینکه معمولا در سریعترین حالت ممکن و انگار زودتر از بقیه، با سبز شدن چراغ، حرکت می‌کنم. 
دیشب، توی مسیر برگشتن ، پشت چراغ قرمز، ماشینی دقیقا کنارم توقف کرد که دو یا سه دختر بودند و داشتند با آهنگی که صدایش در نهایت بلندی بود همخوانی می‌کردند و سرشان را می‌جنباندند؛ نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم، احساس کردم هیبت ابلهانه‌ام را علی‌الخصوص با آن کلاه مضحک، مسخره می‌کنند؛ اول کمی رفتم عقب، بعدتر کاملا آمدم جلویشان ایستادم و چراغ سبز شد و رفتم؛ گرچه با سرعت زیادی که راندم و برداشتن دستم از روی کلاچ و رها کردنش به سمت پایین، احساس کردم آن حالتِ معمولیِ ابلهانه در من نمودار نیست؛ البته سرم را  کمی چرخاندم و دیدم که انگار پشت سرم نیستند و توی خیابان دیگری پیچیده‌اند. 

بلاهت و ساده‌لوحیِ یوزفِ دستیارِ والزر، برایم ملموس است؛ فقط از قیافه‌اش چندان چیزی نمی‌دانم، اگر بدانم در  قیافه‌اش هم یک بی‌تناسبی و زشتی غلیظ است به گمانم بتوانم کاملا با او همذات‌پنداری کنم. شاید والزر این نکته را در ابتدا ذکر کرده ولی من فراموش کرده باشم. احساس می‌کنم جمله قبلی از لحاظ دستوری مشکل دارد. 

دیشب، اوایل موتورسواری، قلبم تیر کشید. آهنگی که داشتم می‌خواندم را قطع کردم و چندلحظه‌ای ساکت بودم. 

احساس کپک‌زدگی هم می‌کنم، مثل نان لواش بیات شده‌ای که نمی‌شود جوید و قورتش داد؛ تنهایِ تنها توی یک پلاستیک بزرگ _که معلوم است حاوی نان‌های بیشتری بوده و حالا تنها این نان داخلش مانده_ ، درگوشه‌ای از آشپزخانه، سربار دیگر اشیاست. 

خلا‌ها بیشتر شده و فرسوده‌تر شده‌ام.

احساس می‌کنم اینقدر خود را توامان حقیر و غمناک ندیده بودم. این روزها، ناخواسته و خواسته، زیاد متوجه وضعیتم می‌شوم و به آن دو صفت مذکور می‌رسم. و "همه‌چیز از سر ناچاری‌ست". ایدون باد!

احساس می‌کنم  چیزی که _ در تمامی این سالهای سپری شده _ عمیق‌ترین و بیشترین تاثیر را بر من  گذاشته، استمناء بوده.

خطوط بالا نیاز به ویرایش بیشتر دارند، ولی خوابم می‌آید؛ شاید بعدترها ویرایشش کردم؛ "بعدترها".

قواعد تغییر نخواهند کرد؛ چه غم‌انگیز!

آن قطعه مشهور بتهوفن، سونات مهتاب. 

اندروایی، زمهریر،"دمل ناسور"، انتحار.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد