.

.

خزان

آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند 

وز گل به جز حکایت سنگ و سبو نماند

زآن نقش های دلکش زیبا به روی باغ

از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند

در پای گل که آنهمه آواز بود و بانگ 

جز بانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند

بر شاخها از آنهمه مرغان و نغمه ها 

آوای مرغ کوکو و بغض گلو نماند

ای آرزوی من! همه گلها ز باغ رفت 

غیر از خیال توام روبرو نماند

چیزی به روزگار بماند ز هر کسی

وز ما به روزگار به جز آرزو نماند

باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی

زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند


"مهدی حمیدی شیرازی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد