آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند
وز گل به جز حکایت سنگ و سبو نماند
زآن نقش های دلکش زیبا به روی باغ
از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند
در پای گل که آنهمه آواز بود و بانگ
جز بانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند
بر شاخها از آنهمه مرغان و نغمه ها
آوای مرغ کوکو و بغض گلو نماند
ای آرزوی من! همه گلها ز باغ رفت
غیر از خیال توام روبرو نماند
چیزی به روزگار بماند ز هر کسی
وز ما به روزگار به جز آرزو نماند
باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی
زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند
"مهدی حمیدی شیرازی"