.

.

تصویری آشنا: نور چراغ بالای سر، فرورفتگی‌های هولناکی که در هر دو طرف صورت است را عیان می‌کند.

عصر کنار دکه فلافلی فهمیدم که لباس را وارونه پوشیده‌ام. خنده‌ای تجربه کردم. بعد، به اضطرابی که ناشی از این پرسش بود دچار شدم: اگر لباس را درست می‌پوشیدم چه اتفاقی می‌افتاد؟ متوجه ریش ریش شدن یقه لباسم، لبه جیب و لبه پای شلوار شدم. پدیدار نبودن هیچ اراده‌ای برای نونوار شدن را در خودم دیدم. سرافکندگی و حقارت عمیقی که هرروزه  از بابت تنم تجربه می‌کنم، به عنوان نفرینی ازلی برایم نمود پیدا می‌کند.  احساس می‌کنم به مثابه صلیب باید مدام با خودم حملشان کنم. نفرت گلویم را می‌فشرد، سراپا بی‌طاقت می‌شوم، و گریز و دوری همیشگی به یادم می‌آید. 



پریشب بحث تنش‌زای عمیقی بین پدر و دیگر اعضای خانواده درگرفت. من، دوپهلویی و نفاق همیشگی‌ام را اتخاذ کرده بودم و هر دو طرف می‌توانست مرا پیرو خود بداند.

نهانی‌ترین اعتراضها، با صدای بلند بیرون آورده شد. نمی‌دانم با گذر زمان چگونه کمرنگ خواهد شد.

جملات جگرسوزی رد و بدل شد. آن جملات مدام در ذهنم جولان می‌دهند و سرکوب کردنشان غیرممکن است. پدر استعداد خوبی در خلق جملات اندوهبار تاثیرگذار دارد. 

گمان نکنم این جملات فراموش بشوند؛ در حافظه هر دو طرف جا خوش می‌کنند، با وضوحی کامل. 


چه حیات رقت‌باری! 


صلح‌آمیز، چنددقیقه‌ای توی اتاق قدم زدم و پشت پنجره ایستادم؛ با درک پایان یافتن امروز و تطبیق دادنش با آن‌سوی پنجره: خانه‌های محتضر. 
۲۷ فروردین، دو سه دقیقه پیش

به محمود گفتم دیشب بعد از شنیدن خبر جنگ، ترسیده‌ام و همه‌چیز را تمام شده دیده‌ام و دلتنگ شده‌ام و باور نمی‌کرده‌ام که اینقدر به زندگی وابستگی داشته‌ام. و اینها را بیشتر از این بابت گفتم که او گوشی به دست دنبال کتابی مربوط به سمنانی می‌گشت و پیدایش نمی‌کرد و برای رفع سکوتی که این جستجو ایجاد کرده بود گفت تماما من حرف زده‌ام، تو هم چیزی بگو . من هم از بابت ناکامی در یافتن یک‌ فعل بیرونی که انجام داده باشم و بتوانم برای استمرار تماس، مطرحش کنم، این تجربه را برایش ذکر کرده بودم. اواخر روایت آمیخته با نوعی مضحکه شد، و به پشیمانی دچار شدم. چه نیازی بود چنین چیزی به اشتراک گذاشته شود و این‌گونه لت‌وپار بشود؟ من دیشب ترسیده‌ بودم و احساس می‌کردم که به اشتباه، متدین نبوده‌ام.

شنبه، ۲۵ فروردین


محمود درخواست ۴۵۰ هزار تومان پول کرده است و این را با شرمندگی می‌گوید. شرمندگی‌ای که من تجربه می‌کنم احتمالا عمیق‌تر باشد: شرم و غمم از این است که در مواجهه با من، شرمسار شده. در حالی که برای او، صرفا درخواستش شرم‌آور است.

یکشنبه، ۲۶ فروردین

همه این چندروز در دلتنگی و بی‌عملی و اضطراب و احساس بی‌کفایت بودن گذشته. زیستن در انزوای مطلق. بیرونی‌ترین کنش، خودارضایی بوده.  احتمالا، همه اینها در روزهای پیش‌ رو تا وقتی که به دانشگاه نرفته‌ام، حداقل به همین میزان، همچنان تکرار خواهند شد. این هفته باید می‌رفتم دانشگاه. آنجا از این حجم از نشخوار کردن و جلقیدن و خودباختگی در برابر عواطف خلاص می‌شدم و از حیات درونی بیرون می‌آمدم.
پنجِ عصر


آرامم.‌ نمی‌دانم حاصل ته‌نشین شدن عواطف مربوط به عصر و ماقبل آن است، یا حاصل خواندن تکه‌هایی از فایدون و مواجهه با اندیشه‌های زیبای  ایدئالیستی؟ یا به خاطر صرفِ خواندن متن و فراموشی خودزنی‌های ذهنی؟ یا به خاطر سپری شدن چند ساعت از آخرین تجربه خودارضایی‌ست؟ یا به خاطر چندان نلولیدن در توده مجازیست؟ یا به خاطر این است که ناخودآگاه فهمیده‌ام هیچ کنش رستگاری‌بخشی از من سر نمیزند و دست از تقلا برداشته‌ام؟ یا به خاطر این است که فهمیده‌ام ممکن است جنگ چندان مخل حیات عادی‌مان نشود؟
صبح، چه ایثاری کرده بودم وقتی توانسته بودم در رویارویی با خانواده احوالات درونی‌ را بروز ندهم. چندبار روی صندلی برای مطالعه نشستم، و خودم را بی‌طاقت دیدم، و از صندلی بلند شدم و رفتم روی زمین دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم و چشمهایم را بستم و متعجب شدم از اینکه نمی‌توانم گریه کنم.
 و خوابهایم، مدام با صدای اعلان گوشی شکسته می‌شدند و مایوس‌تر به خواب پناه می‌بردم. 

امروز مادر می‌خواست که همراهشان بروم دریا. با لحن شوخی گلایه کرد که چرا هیچ‌وقت برای تفریح همراهی‌شان نمی‌کنم. نرفتم. از این امتناع و اینکه بعدتر برایم پشیمانی به بار می‌آورد، ناراحت بودم.
حضورم در جمع خانواده به تقریبا یک ساعت یا یک ‌ساعت و نیم محدود شده. مایوسانه است. می‌ترسم جمعه که خواستم سوار اتوبوس بشوم اینها به یادم بیاید، و بیشتر احساس حرمان کنم. 


متوجه روانشناس‌های اینستاگرامی شده‌ام و می‌ترسم گول بلاهت کلی‌گویی‌شان _که ذاتی اینستاگرام است_ را بخورم یا خورده باشم. از زبان پیرمرد روانشناسی  _ که همین‌ پیری، به طرز مضحکی، برایم تا حدودی نشانگر فقدان ابتذال ذاتی جوانی است_ شنیدم که گفت محرومیت‌ها منجر به عواطف شدید و نامعقول می‌شوند. و این توی ذهن من نشسته است. چقدر هم بدیهی بوده‌.  نباید از این بابت متعجب باشم، چون این هم بدیهی‌ست که بداهت هر چیزی، به موقع آشکار نمی‌شود و زمان خاصی می‌طلبد. 


کاش توانایی توصیف جزئی‌ و گسترده‌ احوالم را داشتم و این‌قدر به جملات ‌کلی پناه نمی‌بردم.

خوابم نمی‌برد. چنددقیقه پیش با تصمیمی آنی  به سمت یخچال رفتم و سه چهار غذای مختلف و بی‌ربط به هم خوردم. 

 و نمی‌دانم در روز پیش رو چه سرانجامی خواهم داشت. 

در که سمت چپم است را باز کرده‌ام و به دیوار تکیه داده‌ام. روشنایی عصر ابری می‌آید داخل. و از کنار من رد می‌شود و به ته اتاق می‌رسد.انگار که با بیرون لجاجتی داشته باشم، هنوز سرم را نیاورده‌ام این‌طرف و بیرون را نگاه نکرده‌ام.خرده‌بارانی هم باریده. با ضبط صوت گوشی یک دو دقیقه از صدای افتادن باران روی سقف آهنی حیاط را ضبط کرده بودم. کیفیت چندانی ندارد و جز چندثانیه اولش را نشنیده‌ام.

چند دقیقه پیش، توی خیابان، در حال تصور تشدید سرعتم بر اثر بارش ناگهانی باران بودم. و در فکر اینکه آیا باز می‌توانم به جایی بروم که صبح رفته بودم؟  فاصله بین ایده و وقوع یافتنش، درک می‌شد. فکر نکنم بروم. 

 امروز، آنجا، در آن برهوت مرموز بیرون شهر، چنددقیقه‌ای از موتور پیاده شدم و رو به بیابان نشستم. سبزه‌های نورس، انبوهی قلوه‌سنگ‌ها، و تصور اینکه دستور داده شود همه این قلوه‌سنگ ها را جمع کنند و فرمانبر در پاسخ بگوید جمع کردن همین مقدار _همین‌مقداری که جلوی پای من بود_ چقدر زمان زیادی می‌برد.

 دورتر، یک تپه متشکل از ماسه و خاک و خرده‌سنگ بود که بنز و تراکتور مدام بر رویش در رفت و آمد بودند و تنها صدای آنجا را آنها تولید می‌کردند به اضافه موتورهایی که به سمت آن‌طرف خیابان، به سمت پادگان می‌رفتند. 

چنددقیقه‌ای نشستم.  موقع رفتن،  کوتاه بودن زمان نشستنم و ناتوانی‌ام از ماندنِ بیشتر در آنجا _که البته این یکی را قابل قبول نمی‌دانستم_ ، معذبم کرده بود. وقتی به خانه رسیدم، خورشید آمده بود و حجم ابرها کمتر بود. دلخوش شدم به اینکه "قرار بوده به چنین چیزی ختم شود. چیزی از دست نداده‌ای پس؛ نه چندان". می‌آیم داخل.

از امروز همین مقدار را دارم. و این که کتابها رسیده‌اند.

۱۹ فروردین، یکشنبه


شب و روز قبلی لایق صفت توداری _به معنای مرموزی_ می‌توانست باشد نه پریشب. پریشبی که احساس کردم نشستنم در پارک می‌توانست معنایی داشته باشد، ولی صرف پیامک‌بازی با احسان شد. خاطرات ترم‌های گذشته را رو می‌کرد و من بی‌آنکه در آن خاطرات حضور چندانی داشته باشم، صرفا تایید می‌کردم. آخر کار که خداحافظی کرد و فهمیدم بعد از چندماه پیام داده بوده و قصد احوالپرسی داشته، ناخوش شدم. 

۲۰ فروردین


کتاب ایوب را امروز خواندم؛ سرسری و پرشتاب. هوای گرم تابستانی، پنکه، ماه رمضان و این متنی که خواندم، نوجوانی را یادم آورد؛ زهدانیت و زاهدانگی. و هول گنگ همیشگی. 

شنبه، ۱۸ فروردین


چندین‌بار سرم را روی بالش می‌کوبانم. فقط برای این‌که وحشت کنم. به مضحکی‌ماجرا نمی‌خندم: یعنی اینکه بالش نرم، جدیت و خطرناکیِ فرآیند را از من می‌گیرد. ملاک من کوبش کله‌ام است.

شنبه، ۱۸ فروردین


اعتبار لق شده و تحکیم هستی خویش:

محکم کردن پایه‌های فلزی پارچه روی سقف وانت. 

پارچه‌ای با این دو کلمه بر روی آن :  زیتون و نارگیل. که به رنگ قرمز نوشته شده.

چهارشنبه، ۸ فروردین


به اولِ صبح تا حوالی چهارِ عصر روز پیش رو کمی فکر می‌کنم.

یکشنبه، ۵ فروردین


دیروز، سرمای شدیدی را تجربه کردم. مجبور شدم بروم پایین و پتو بیاورم. پنکه را خاموش کردم، در اتاق را هم باز کردم. در اتاق را اگر می‌بستم، دچار گرما می‌شدم. نمی‌دانم،شاید نمی‌شدم. 

یکشنبه، ۵ فروردین


چرک‌باره تنی که به انتظار مایوسانه‌ترین رویایش نشسته است، به وهن.

و گفته ولادیمیر: "ما منتظریم. کسلیم." از ترجمه علیزاد.

چه غمباری تو! چه غم‌باری تو!

چهارشنبه،۲۳ اسفند


توی سوپرمارکت ها، وقتی یکی از شامپوها فروش می‌رود، تا زمانی که فروشنده با چینش جدیدی این تصویر عدم را از بین نبرده، و نظم جدیدی به شامپوها نداده تا آن عدم کهنه را معدوم کند، طبیعی‌ست که جای خالی‌اش مشهود باشد. و طبیعی‌ست دستان فروشنده وقتی که شامپوها را برای چپاندن در نظم جدید لمس می‌کند خاکی بشود: اگر سوپرمارکت مذکور، در کوچه‌پس کوچه‌های جایی باشد که در همان حوالی، دو سه سوپرمارکت دیگر هم هست ولی در جایی مهم‌تر: در خیابان‌های اصلی، در خیابان روبروی دادگاه، و خیابانی که آن‌طرفش مسجد و پارک خلوتی‌ست که تنها دو تاب ساده دارد. 


مضحک، طریقه کمربستن تو برای انجام وظیفه در این جهان است. کافکا
ترجمه سیاوش جمادی

زهرمارم. همه پول‌ها را خرج کردم. چیزی نمانده. حتی نتوانستم اینترنت ۳۰۰ مگی ۴۵۰ تومانی بخرم. پیام داد که موجودی‌تان کافی نیست.
شنبه، ۲۰ دی ۱۳۹۹


حسابم کاملا خالی‌ست. هر دفعه می‌گویم که همیشه باید مقداری پول توی حساب باشد ولی هیچ. برای صحافی کتاب و بنزین از مادر پول گرفته‌ام. ولی نه میروم صحافی که کتابم را تحویل بگیرم و نه می‌روم پمپ بنزین. منتظرم پولی به حسابم واریز بشود. فردا اگر پولی گیرم نیامد مجبورم با همین پول مادر بروم صحافی و پمپ بنزین. اصلا ترس موتور راندن را دارم. می‌ترسم برود شیر دو و بنزین بخواهد. هیچ بیرون نمی‌روم، تا چنین نشود.
سه‌شنبه ، ۲۳ دی ۱۳۹۹

امروز  سه بار پیش‌قدم شدم و سال نو را تبریک گفتم: وقتی در را باز کردم و کنارها را تحویل گرفتم، توی اداره پست، توی کتابخانه. احساس یک انسان اجتماعی متمدن را داشتم.

البته توی کتابخانه، هنگام راه رفتن، دمپایی صدا می‌داد و از این لحاظ احساس می‌کردم کمی مضحکم. گرچه وقتی که رفتم پیش دو مسئولی که آنجا بودند و گفتم که یکی‌ از کتابها را قبلا برگشت داده‌ام ولی عودتشان ثبت نشده، توانستم از این شرمساری کوتاه بیرون بیایم و احساس کنم از چندشناکی و مسخرگی دور شده‌ام. 

نحوه نشستن هم در سعادت و شقاوت آدمی تاثیر دارد. امروز چندان لم ندادم، نشستم و به متکا تکیه دادم. می‌دانستم هنوز غرق نشده‌ام. چه خوشبخت بودم. 

یک جمله را مدام خواندم و نفهمیدم. گفتم اگر آن نقطه را  پایین می‌گذاشت و " نداند" می‌شد" بداند"، جمله قابل فهم بود. یک دو دقیقه که در این هول گنگ مانده بودم، "دستی از غیب برون "آمد و نجاتم داد: "نداند" درست است و جمله چقدر ساده و قابل فهم است. 
و از بیچارگی‌ام است که حالا می‌خواهم از این یک قاعده کلی بیرون بیاورم: باید روی ابهام ماند، پافشاری کرد، و مداقه. اگر نتیجه‌ای حاصل شد فبها، و اگر نه، در عمق بیشتری از آن ابهام می‌روی و این شاید پاسخش باشد. بعدالتحریر: این حماقت است که: شاید پاسخش باشد. جمله درست این است: شاید پاسخی باشد.
با آسمانی سرمه‌ای‌رنگ که تاحدودی ابری بودنش معلوم است، روبرویم. می‌خواهم دوباره سروقت مبهمات بروم، با اتکا به آن قاعده  که فکر می‌کنم جوابگوست و این از شوربختی من است. 
می‌روم بخوابم و سطر قبلی را بدون پیاده کردن، در تعلیقِ وقوع نیافتن نگه می‌دارم. که دروغ بودنش بر من ثابت شده. 



"حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی"ِ بامداد به ذهنم می‌آید. 

امروز بعد از مدتها کامپیوتر را روشن کردم و پس از ناکام برآمدن از تماشای یک فیلم سینمایی، توی پوشه‌ها گشتم و عکسها و فیلم‌هایی که در سالهای قبل (حداقل دو سال قبل) گرفته بودم را نگاه کردم. چند فیلم و عکس از دریا دیدم. دوربین گوشی‌ام از ناکارآمدی‌اش، تصویر را تقریبا مبهم و کدر کرده و این تاثیر عالی‌ای رو فیلم گذاشته است. دم غروب است و قطره‌های باران روی دریا می‌افتند و روبروی دریا ایستاده‌ام و موج‌ها به سمتم می‌آیند، پی‌درپی. از سه چهار فیلمی که گرفته‌ام در پس‌زمینه یکی‌شان موسیقی پخش می‌شود: آداجیو آلبینونی. و این را در ترکیب با تصویر مات و کدر غروب دریا و صدای باد و موج و باران، مطبوع می‌دانم[می‌دانستم]. فراموش کرده بودم چنین جایی رفته‌ام و چنین دوستانی داشته‌ام. و یادم آمد که آن زمان هنوز به قول فلوبر _با ترجمه نوری_ به این "برهوت شادی‌های بیرونی" نرسیده بودم. البته از این بابت که از اینها دور شده‌ام شکوه‌ای ندارم، یادم است همین مسافرت چندساعته را با سرپوش گذاشتن بر احساس تباهی معذبانه‌ای که داشتم، توانستم تجربه کنم و بعدتر یعنی همان آخر شب که در برگشتن بودیم، مثل همیشه چقدر متنفر بودم از خودم بابت چنین مسافرتی و این چه حس حقارتی می‌داد. 
بعدتر توی پوشه بی‌نامی رفتم و آنجا باز چندپوشه بی‌نام بود و یادم آمد که این نوع پوشه‌ها از شگردهایم در پنهان کاری چیزهایم بوده. بالاخره پوشه‌ای که خالی نبود را پیدا کردم و رفتم داخلش. آنجا عکسهای صفحه اینستاگرام  دختری بود که سالها قبل در سربازی، در یک دو روزی که  شور درونی‌ام غلبه کرده بود، آن شور را به تصنع و مسخرگی معطوف به او کردم و یکبار هم چندسال پیش همینجا نوشته بودم که توی اینستاگرام به او پیام داده‌ام و برایش نوشته‌ام که در یک بازه زمانی (دو روز!) به او علاقه‌مند بوده‌ام. تمامی این فرآیند احساسی _ که  ذاتی ابتدای جوانی و اواخر نوجوانی‌ست_ چه مضحکه‌ای بوده و چه ابتذال مشمئزکننده‌ بلاهت‌آلود شدیدی که در تمامی سطوح از این دختر اینستاگرامی می‌تراوید و چندماه پیش هم که صفحه‌اش را  دیدم فهمیدم همچنان می‌تراود، چه تراویدنی هم! ، بلکه به گمانم شدیدتر. البته از اینکه این حس دوست داشتن چندروز بیشتر طول نکشید خوشحالم و احساس هدررفتن نمی‌کنم. 
 

یک جوش آبدار و چرکی و تقریبا کبود روی صورت دارم. یک هفته‌ای قدمت دارد. روی گونه سمت چپ است. 

فردا که می‌روم بیرون و روبروی کارمند آشفته اداره قرار می‌گیرم باید کج بایستم. باید طرف راست صورتم در انتظار قبضی باشد که کارمند می‌خواهد بدهد، و طرف چپ صورتم در فرآیند پاییدن تمامی پیرامون. دست راست هم به تبع سمت راست صورت مصمم و صریح انتظار می‌کشد. روی سکوی پیشخوان می‌گذارمش و احتمالا کلید موتور هم در همین دست باشد. دست چپ را هم _مثل هنگام عقب‌گرد به گمانم_ موازی پا می‌آورم پایین، و گاهی با انگشت اشاره‌اش ضربه کوچکی به پا(یِ چپ) می‌زنم. گاهی از موازی بودن خارجش می‌کنم و می‌گذارم مثل آونگی برود و بیاید. موقع تحویل گرفتن رسید کاغذی هم، یحتمل سر و گردن روی کاغذ افتاده است و با هر دو دست یا تنها با دست راست (یا  شاید با دست چپ(احتمال این یکی خیلی کمتر است))  کاغذ را گرفته‌ام و هزینه تقریبا ۳۰ هزینه‌تومانی‌ای را که ثبت شده است نگاه می‌کنم و دست چپ (شاید دست راست) هم در نقش خلاصی از هر وظیفه‌ای، آونگ‌وار در حرکت است. 

پایین آمدن از پله‌ها و رد کردن هر پاگرد، احساس دست‌نیافتنی‌تر شدن، تصور اینکه کارمند آنجا برای در میان گذاشتن مسئله‌ای سطحی، به دنبالم بیاید و با دیدن اولین پاگرد یا حداکثر پاگرد دوم، متوجه عدم حضور من شود و برگردد، و تصور اینکه در حین برگشتن او، در حال رد شدن از راهرو هستم و او اگر پله‌های بعد از پاگرد دوم (دوم از بالا، اول از پایین) را هم رد می‌کرد می‌توانست مرا در راهرو ببیند و مسئله‌اش را بیان کند.‌ 

هردفعه که می‌روند توی شهر، مدام اصرار می‌کنند که همراهشان بروم. امتناع می‌کنم و از این ممانعت لذت می‌برم. اما این امتناع دارد عجیب و غریب می‌شود.  تا می‌گویند که همراهشان شوم، سفت و قاطع می‌گویم نمی‌آیم. یا باید همراهشان بروم، یا اینکه شل‌‌ و ول‌تر امتناعم را ادا کنم.

جور دیگری می‌خواهم به عدم بچسبم. 
دوامم در این است که هرچه بیشتر بخشهایی از خودم را بمیرانم. این آسان‌ترین و شاید حقیرانه‌ترین کاریست که می‌توانم از این بابت انجام دهم.

از هر موقعیتی بر ضد خودم سوءاستفاده می‌کنم.
چقدر فعل!

باران اریب می‌بارد و بر روی باریکه‌آبهایی که از سقف _ در مسیری مستقیم _ در حال رفتن به پایین هستند، خط می‌زند.  

وقتی فهمیدم گوشی را جا گذاشته‌ام سریع سمت جایی که نشسته بودیم دویدم. و در مسیر دویدن مدام به این فکر می‌کردم که در آن گوشی چه چیزها هست که نمی‌خواهم از دستشان بدهم. و می‌ترسم از دستشان بدهم. و  از این‌که دارایی‌ام این چنین مضطربم می‌کند، می‌ترسم. 
مثل طفلی، به سهم غمناکم فکر می‌کنم و پف می‌شوم از اندوه. 

از امروز صبح _ انگار که توان تکلم را از دست داده باشم _ نمی‌توانم چندان حرف بزنم. یک‌ساعتی تقریبا کتاب خواندم. بعد هم نیم‌ساعتی روی تخت لمیدم و تقلا می‌کردم برای خوابیدن. 

سه‌شنبه، ۸ اسفند

هفته پیش، وقتی مطلع شدم کلاسها تشکیل نشده ترجیح دادم بلیت را لغو کنم و این هفته به دانشگاه نروم. یادم است _ بعد از لغو بلیت _ برای لحظاتی چقدر انگیزه و عزم در خودم حس می‌کردم. حالا که آخرین روز از این هفته اضافی خانه‌نشینی‌ست، به آن وضعیت و آنچه که در طول این هفته گذشت و آنجه که حالا هست فکر می‌کنم. چقدر چروک‌شدم و چقدر ناخشنودکننده گذشت. یک رضایت مطلوب و بلندپروازانه هم نمی‌خواسته‌ام. از یک وضعیت طبیعی خودم را به قهقرا فروکشیده بودم. فروکشیدم. و تماشایی که به آغاز هفته می‌کنم از همینجاست. می‌بینم آنجا بلندی‌ است و من در ته‌ترین وضعیت خودم به تماشایش نشسته‌ام؛ بی‌آنکه واقعا آن وضعیت، وضعیت شکوهمندی بوده باشد. یعنی صرفا این ته‌‌ماندگی و در اعماق بودن، آن منظره مسطح را برایم قله‌ای جلوه‌ داده. و من چقدر باید فرسایش را تجربه کنم تا به همان سطح تقریبا یک هفته پیش برسم. 


جمعه، ۴ اسفند

ساده‌لوحی ‌ای که در سه نوشته قبلی هست،به خصوص نوشته آخری.

ساده‌لوحی ملموسی دارد. 


در این چندروز تعطیلی اضافه‌ای که برای خودم جور کردم، فقط سقوط خودم را دیدم. جز همین تجربه عمیق،چیز دیگری یادم نیست.  

تا به حال خودم را اینقدر در اعماق، در ته، ندیده بودم.


چیزی شبیه از کارافتادگی بود.‌ بیشتر شبانه روز روی تشک لمیده بودم. و همه چیز غیرممکن می‌نمود.


یک مسئله هم برایم هول‌آور بود. پاسخش دم دست بود، پاسخش بدیهی و واضح بود، اما خود مسئله از بین نمی‌رفت، و هی خودنمایی می‌کرد و دچار اضطراب می‌شدم. بعد فهمیدم این مسئله هم بهانه است. اضطراب دائمی، تصویر می‌خواست و به ناچار خودش را توی این مسئله ساده و حل شده ریخت.


فکر کنم این بازه زمانی ملاک قرار بگیرد و هر پیشرفت و پسرفتی را با آن بسنجم. 

می‌خواهم بالا بیاورم. کمی چنین حسی دارم. هیچ چیز جز آب پیشم نیست. به لواشک، لیمو و هرچیز دیگر که ضدتهوع باشد نیاز دارم. می‌خواهم بالا بیاورم. 
کوه پیدا نیست؛ هاله سفیدخاکستری‌رنگی سراسر کوه را پوشانده. کاش می‌توانستم بخوابم. سومین قرص ضدتهوع را هم می‌اندازم بالا.

به مسافرت نه، اما به مسافر بودن تعلق خاطر دارم. به هرچیز که حس تعلیق و بی‌ریشه بودن بدهد. این وبلاگ هم همینطور است، بی‌ریشه است، اما نمیدانم چقدر تعلق خاطر به آن دارم. 

ح مرده است؛ به مسخرگی. 

مسئله فعلی‌ام چیست؟ در گودی پوک ذهنم، فقط یک مسئله صریح وجود دارد: تصور فرآیند برگشتن به خانه. 

همینقدر دور، همینقدر غمناک. دیشب به نگاهی از دور به سی و سه پل اکتفا کردم.  گفتم همین که از توی ماشین دیده‌امش کافی‌ست. نمی‌دانم چقدر تظاهر در میان بود، اما وزنه ملال و بی‌رمقی می‌چربید.
حالا هم توی مبل فرورفته‌ام و صدای بم پروین توی اتاق پراکنده است. خوابهایم به سه چهار ساعت در شبانه روز کاهش پیدا کرده‌اند، و حالا خمارم. توی مبلم و خمارم. نمی‌خواهم بلند بشوم. و مصمم هستم یک مبل دسته دار بخرم برای اتاق. که تویش مچاله بشوم و دستانم را روی دسته‌هایش بگذارم. می‌شوم یک آبلوموف تمام‌عیار. که اینجا بیش از پیش مشخص است. 
 

عجیب است! بلیت گیر نمی‌آید. به زور برای جمعه پیدا کرده‌ام؛ تا جمعه ماندنی شدم. 
با این حساب، روزهای پیش رو احتمالا بیشتر کسالت‌آور باشد.

مثل همیشه هول و اندوه پیش از سفر به سراغم آمده. مدام در ذهنم می‌گذرد که سفر فردا را _با مدد گرفتن از استعداد ذاتی‌‌ام در دروغ‌گویی_ لغو کنم.
 باید تا فردا ظهر دوام بیاورم. پایم را که توی اتوبوس گذاشتم، همه‌ اینها ناپدید می‌شوند. 

فردا می‌روم پیش فسکی، اصفهان. بلیت توی سمت راست کاپشن است.

 داشتن چنین اراده‌ای، همچنان برایم باورپذیر نیست.

گاهی می‌خواهم اینجا را هم حذف کنم، ولی می‌بینم نمی‌توانم. همان حس انزجار را هم تجربه می‌کنم ولی می‌دانم جز اینجا، دیگر جایی برای تظاهر و بلوف زدن ندارم‌، و جایی برای نمود داشتن. اسم کانالی که دیشب ساختم و حیاتش به بیشتر از ده دقیقه نرسید، "بلوف" بود.

تماشای وضعیت مادر ناخوشم می‌کند. یاد جفاهایی می‌افتم که _ اکثرا غیرمستقیم _ در حق او کرده‌ام. معذب می‌شوم. 

وقتی از خانه دور می‌شوم، فاصله‌ام با این قضایا خیلی زیاد می‌شود، غالبا به حدی می‌رسد که انگار هیچ نسبتی با این مسائل ندارم. 

گوته تقریبا چنین چیزی گفته بود که در سفر و دوری از خانه است که می‌بینی انگار هیچ نسبتی بین تو و خانه نبوده است. قبلا گفته بودم این‌ها را. 

به گمانم چندین بار از مادر طلب بخشش کرده‌ام و همواره وسعت شفقتش باعث شده که خطایی در من نبیند. بعد هم مثل همیشه می‌گوید او در حق من کم‌کاری کرده است. 

الان به ذهنم رسیده است که انگار دیشب خواب دیده‌ام و کسی در خواب به من گفته است که شکوهمندم. 

جمعه، ۶ بهمن

نور چراغ پشت سر، سایه‌ام را از موتور گذرانیده و روی دیوار روبرو انداخته است. 

آن‌سوی خیابان، عروسی‌ست. موسیقی محلی پخش می‌شود، که خوشم نمی‌آید، اما این دفعه می‌توانم به آن تکیه کنم. 

دیشب

مردی که از ماشین بیرون آمد و نانچیکویش را در هوا قر داد و به سمت راننده ماشین جلویی حمله‌ور شد، پسر بچه‌ای که آمد آب‌انار بخرد و پدرش توی ماشین نشسته بود ولی بعدتر آمد کنار فرزندش ایستاد، زنی که از ماشین پیاده شد و رفت تا بچه‌اش را بین دیگر بچه‌ها پیدا کند، دختری که توی کتابفروشی مدام به مرد نشسته در روبرویش می‌گوید تا به حال اینقدر تحت تاثیر قرار نگرفته است،

هرکسی می‌خواهد وضعیت خودش را بیان کند. 

 


گاهی اوقات در مواجهه‌ها، خودم را مشغول نشان می‌دهم. مثلا دست توی جیبهایم می‌کنم و حالت متعجبانه و پریشان‌گونه‌ای به چهره‌ام می‌دهم. که انگار چیزی گم کرده‌ام و درگیر یافتنش هستم. 
بلیتی که گرفتم همینطور شد. در آن اتاق خالی که صرفا یک میز هست و یک زن میانسال پشت میز، نمی‌دانستم چه کنم. آن لحظاتی که در انتظار چاپ شدن بلیت بودم، داشتم تحلیل می‌رفتم. به ناچار دست توی جیبهایم کردم، کلید را درآوردم و دوباره چپاندمش توی جیب، کیف کارتی را درآوردم و زیر و رویش کردم، نگاه کوتاهی به زن انداختم ببینم که آیا مشغولیتم برایش باورپذیر است یا دارد می‌خندد. و سر آخر که کاغذ بلیت را داد و مهر زد و کارت بانکی را گرفت، همه تعلیق من برطرف شده بود. مشغولیتی دیگر نداشتم، محکم و استوار ایستاده بودم، رمز کارت را گفته بودم و منتظر بودم کارت را بکشد و رسید را بدهد و خداحافظی کنم و جواب خداحافظی‌اش را بشنوم و بیایم بیرون. در بیرون جلوی درب شیشه‌ای بلیت فروشی ایستادم و آخرین نمایش مشغولیتم را اجرا کردم: نگاه جدی‌ای به کاغذ بلیت انداختم، سپس  تا کردمش و در جیب کاپشن گذاشتمش. این طرف و آن طرف را پاییدم، سوار بر موتور شدم و رفتم. 

یک ورق قرص والزومیکس ۵/۸۰ با فونت آبی رنگ توی دستانم است و با انگشتانم ورق را لمس می‌کنم؛ صدای چلق‌چلقی که می‌دهد تنها سرگرمی‌ایست که می‌توانم اینجا _توی مطب_داشته باشم و از این طریق تعادل ظاهری‌ام را حفظ کنم. مگر در چنین مکان‌هایی نباید خود را مشغول نشان داد؟ 
بعدتر که منشی، کاغذ ویزیت را داد و رفتم توی اتاق دکتر، آن تعادل را از دست دادم. خودم را می‌خواستم دوباره مشغول به تماشای قاب شعری کنم که خود دکتر سروده است و وزن درستی ندارد و در ذهنم با خودم بگویم که وزنش خراب است؛ اما آن قاب نبود، به جایش دو کاسه شکیل توی دیوار دیده می‌شد. با این حال تمامی دو سه دقیقه‌ای را که کنار میز دکتر ایستاده بودم، سرم به آن سو متمایل بود و از این بابت_که چنین ناخواسته و مبهم تعادلم را از دست می‌دهم_ در تعجب بودم. 
دفعات قبل، همواره در ذهنم، خودم را تصور میکردم که به دکتر، خرابی وزن شعرش را گوشزد کرده‌ام و خوشحال می‌شدم که به این خاطر، مرا صرفا یک جعلق نمی‌بیند.
اوایل دی‌ماه

امروز بی‌تعلقی خاصی را تجربه کردم. چیزی نبود که دگرگونم کند. یک راه ساده و صریح را پیمودم. 


رویدادهای عینی صرفا تلنگری‌اند. ازشان حسی به من منتقل می‌شود. این حس وقتی که منتقل شد، از آن رویداد فاصله می‌گیرم و با همین حس دریافتی، دست و پنجه نرم می‌کنم. ورزش می‌دهم. و می‌بینم که حجیم شده است و بزرگ‌تر از من شده‌ است. گاهی حجیم شدنش مطبوع است، مثل امشب. اما در اکثر اوقات، شکنجه‌ایست. روباروی یکدیگر قرار می‌گیریم. معلوم است بازنده کیست.

دیروز ظهر وقتی فهمیدم که یک روز دیرتر باید بروم خوشحال شدم و گفتم حالا سه روز کامل در اختیار دارم. 
اما امروز مثل دیروز ظهر و قبلتر از دیروز ظهر شده است: باز کمتر از سه روز در اختیار دارم.
چهارشنبه، ۲۰ دی

جمعه باز باید بروم. نمی‌دانم این چند مدت زود گذشته است یا نه. 
دوشنبه، ۱۸ دی و دوشنبه، ۲۵ دی

دوباره به صورتم نگاه کردم دیدم چندان ملتهب نیست.
از پمپ بنزین برگشته‌ام و دستهایم بوی بنزین می‌دهند.
جمعه، ۲۲ دی

در بیست دقیقه، شبه حمامی کردم و وسایل را جمع کردم. خوب از پس محدودیت زمان برآمدم.
شنبه، ۲۴ دی

این مقدار مستمسکی که برای تحمل موقعیتم دارم، ناچیز است، خیلی ناچیز است.
دوشنبه، ۱۸ دی

از آن یکی دو گربه که همین حوالی بودند، خبری نیست؛ پرخوری‌ کرده‌ام و احساس سنگینی می‌کنم، با این همه هستم اینجا. عجیب است که بعد از مدتها یک نوع ثبات یافته‌ام، این دو سه هفته،تقریبا همه شب‌ها به اینجا آمده‌ام و نشسته‌ام. پریشب یادم است کلید موتور را پیدا نمیکردم و مضطرب شده بودم، و دیشب که موتور رفته بود شیر دو، 
پنجشنبه، ۱۴ دی

در اواخر مستاجر جدید، حتی جایی برای آویختن کلاه نبود. تمامی خانه و خیابان‌ها پر بود. 

احساس می‌کنم این اواخر تحقیر شده‌ام. 

فقط امیدوارم زود بروند خانه، میترسم آن دو بچه‌سال سرما را تاب نیاورند. آن شعله زرد مضحک روی پیک‌نیک، فقط تلقین گرم شدن است. مضحک‌تر از این، لامپ سفید کوچکی‌ست که بالای سرشان آویزان است، که توان اعلام حضور کردن ندارد. 
نه گرما نه نور، در آنجا فقط شقاوت است که به تمام و کمال حاضر است. 
جمعه ۱۵ دی

مثل والتر، از پس یکی از گندکاری‌هایش، که می‌آید خانه و در آشپزخانه، زنش را که  به چهره‌اش ماسک صورت مالیده است خفت می‌کند و شروع می‌کند به فرو کردن ، که زن می‌گوید تا برود صورتش را بشوید و بعدا سکس کنند، که والت گوش نمی‌دهد، که بعد زن امتناع می‌کند و تشر می‌زند، و والتر با دهان و زیپ باز همانجا می‌ایستد، خیره به رو به رو.
جمعه، ۱۵ دی

هلا یک دو سه دیگر بار ... 
با زبان، خرده‌های سیب را بعد از چندبار جویدن و جنباندن در فضای دهان، به کف سقف می‌چسبانم و در حد توان لهش می‌کنم تا عصاره‌اش توی حلق سرریز شود، که می‌شود. 
یک دو ساعت در منگی بوده‌ام و حالا که شق و رق روی صندلی نشسته‌ام، دارم از آن احوال در می‌آیم.
یک دو ساعت استحاله، حلول در منظری که پیش رویم بود. 
آن منگی دارد کمرنگ‌تر می‌شود، که به خاطر سیر طبیعی زمان است، نه کوشش اینجانب. 
پنجشنبه، ۳۰ شهریور

حالا با یک زهواردررفتگی ناخوشی روی نیکمت نه چندان سردی روبروی خیابان نشسته‌ام. 
دوشنبه، ۱۱ دی

شقاوت آن‌چنان حقیرم کرده است که نتوانم چیزی بگویم. 
جمعه، ۱۵ دی

فکر کردن به اینکه بیرون رفتن هر شبه بیهوده است، مانع نمی‌شود که باز بیرون نروم. اما این دفعه که مشغول پوشیدن ژاکت و کاپشن  وکلاه هستم، از این فرآیند آماده شدن خسته می‌شوم، و موجب می‌شود که برخلاف دفعات قبل، حس خفیفی از امتناع از بیرون رفتن در من شکل بگیرد. و بعدتر متعجبانه به این وضعیت دیگران فکر می‌کنم که چطور هر لحظه در احاطه پوشاک‌ها می‌روند و آنها را بر خود تلنبار می‌کنند و چطور با آن تلنبار شدگی کنار می‌آیند. به هرحال با همه اینها آمدم بیرون. توی اوایل راندن، سرمایی که بر پاها وارد می‌شد، مقداری آزاردهنده است و موجب توقف کنار دره تاریکی می‌شود. جوراب نویی که چند روز است بی‌هدف در جیب کاپشن است را در می‌آورم،و در همان وضعیت سوار بر موتور می‌پوشمش، که تجربه بکری‌ست. بیشتر از اینکه از آسودگی ناشی از گرمایی که با پوشیدن جورابها بر من وارد شده بود احساس سرور حفیفی کنم، از بابت استفاده از آن جورابها و اینکه یک امر معنادار و دارای چارچوب بوده است، این چنین شدم.
یکشنبه، ۱۷ دی

این نمای نوبنیان هم احتمالا منقضی شده باشد یا در حال چنین شدن باشد.
بی‌تاریخ

از آن موقعیت، نه لامپ سفید کوچکش حضور دارد، نه پیک‌نیکش، و نه آن سه نفر که موجد این موقعیت بودند. دیشب هم نبودند. مثل همیشه بی‌خود و بی‌جهت فکر می‌کنم که شاید من مسبب این وضعیت هستم. من عامل تمامی مصائب هستم. 
جالب اینکه همانجا،مجسمه ایموجی خنده هم دیده می‌شود. دو دست دارد، دهانش باز است، و هر دستش را به حالت لایک یا بیلاخ درآورده است. انگار اجتماع نقیضین همیشه محال نیست، یا تز و آنتی‌تز همیشه با هم حضور دارند.
یکشنبه، ۱۷ دی

عصر، پدر با موتور رفت بیرون. احساس کردم می‌گریزد. گریختن از همه‌چیز. ربع ساعت بعد دیدم که آمد. شکر خریده بود. حس گریز در من هست، گریزی خودخواهانه به آنجا که خودم، اطرافم را اثبات کنم، نه دیگران. 
یکشنبه، ۱۷ دی

آن لحظه‌هایی که در گوشم صدای سوت کش‌داری می‌پیچد
 

فرشته سرشار از نشاط، تو با رنج آشنایی؟
با شرم و پشیمانی، زاری و ملال
و هراس گنگ شبهای هولناکی که در سینه دل را
چنان می‌فشارد که گویی کاغذی را مچاله کنند
فرشته سرشار از نشاط، تو با رنج آشنایی؟

فرشته سرشار از مهر، تو با کین آشنایی؟
با مشتهای گره‌کرده در تاریکی و اشکهای تلخ
آن‌دم که انتقام ندای دوزخی درمی‌دهد
و بر نیروهای ما چیره می‌شود
فرشته سرشار از مهر، تو با کین آشنایی؟

فرشته سرشار از تندرستی، تو با تب آشنایی؟
که در طول دیوارهای بلند نوانخانه بی‌رنگ
چون تبعیدیان پای بر زمین می‌کشد و ره می‌سپرد
آفتاب کمیاب را می‌جوید و با خود زمزمه می‌کند
فرشته سرشار از تندرستی، تو با تب آشنایی؟

فرشته سرشار از زیبایی، تو با چهره پرچین آشنایی؟
با هراس از پیری و عذاب هولناکِ
خواندنِ وحشت نهانِ دلبستگی
در چشمانی که چشمان آزمند ما دیرگاهی در آن خیره بوده‌اند
فرشته سرشار از زیبایی، تو با چهره پرچین آشنایی؟

فرشته سرشار از نیکبختی و شادی و روشنی!
داوود اگر می‌بود، به گاه مرگ
از پرتوی پیکر سحرآمیز تو شفا می‌خواست
اما من از تو ای فرشته، جز دعا نمی‌طلبم
فرشته سرشار از نیکبختی و شادی و روشنی!


از بودلر
برگردان محمدرضا پارسایار

مثل همیشه: باید لذت جعل کنم، باید فکر جعل کنم، باید کار جعل کنم؛ همه‌شان البته یک چیز هستند انگار؛ اما مهم‌ترین مسئله این است که نیاز به جعل کردن دارم؛ باید موقعیت‌های تهی را پر کنم. 

اما دروغ هم می‌گویم؛ چون یک ورِ دیگر هم دارد این موقعیت‌ها. البته نمی‌دانم موقعیت‌های تهی و موقعیت‌هایی که واجد آن ور هستند با هم‌اند یا هر کدام مجزایند؟ به هرحال، من فقط از این ور، که همان موقعیت تهی است، سخن می‌گویم درحالی که مسئله اصلی آن ور است.

پ.ن: "مثل همیشه"یِ آغازین را برای نمایاندن اشعارم بر تکراری بودن این حرفها آوردم.

عمل چرخاندن زبان روی دندان‌ها و حالت بیرون کشیدن چیزی لای دندان‌ها به وسیله زبان را، غالبا هنگام توقف توی ترافیک استفاده می‌کنم. می‌پندارم عادی‌تر می‌شوم و به هیچ‌وجه  عجیب و مضحک جلوه نمی‌کنم. زبان را جوری به دیواره‌ها می‌کوبانم که از بیرون مشخص باشد.
و اینکه توی ترافیک معمولا سمت راست جاده و یا جلوتر از همه ماشین‌ها می‌ایستم. وقتی جلوتر می‌ایستم حظ غریبی هم می‌برم، ولی ایستادن در سمت راست جاده، که دیگر هیچ وسیله‌ نقلیه‌ای در سمت راستم نباشد را بیشتر (یا کلا) به خاطر همان گریز از تماشاها انجام میدهم. و اینکه همیشه در هردو جای مذکور که می‌ایستم، سرم را به سمت چراغ راهنما می‌چرخانم و احساس می‌کنم از این طریق، به دیگران می‌فهمانم که در انتظار سبز شدن هستم. و اینکه معمولا در سریعترین حالت ممکن و انگار زودتر از بقیه، با سبز شدن چراغ، حرکت می‌کنم. 
دیشب، توی مسیر برگشتن ، پشت چراغ قرمز، ماشینی دقیقا کنارم توقف کرد که دو یا سه دختر بودند و داشتند با آهنگی که صدایش در نهایت بلندی بود همخوانی می‌کردند و سرشان را می‌جنباندند؛ نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم، احساس کردم هیبت ابلهانه‌ام را علی‌الخصوص با آن کلاه مضحک، مسخره می‌کنند؛ اول کمی رفتم عقب، بعدتر کاملا آمدم جلویشان ایستادم و چراغ سبز شد و رفتم؛ گرچه با سرعت زیادی که راندم و برداشتن دستم از روی کلاچ و رها کردنش به سمت پایین، احساس کردم آن حالتِ معمولیِ ابلهانه در من نمودار نیست؛ البته سرم را  کمی چرخاندم و دیدم که انگار پشت سرم نیستند و توی خیابان دیگری پیچیده‌اند. 

بلاهت و ساده‌لوحیِ یوزفِ دستیارِ والزر، برایم ملموس است؛ فقط از قیافه‌اش چندان چیزی نمی‌دانم، اگر بدانم در  قیافه‌اش هم یک بی‌تناسبی و زشتی غلیظ است به گمانم بتوانم کاملا با او همذات‌پنداری کنم. شاید والزر این نکته را در ابتدا ذکر کرده ولی من فراموش کرده باشم. احساس می‌کنم جمله قبلی از لحاظ دستوری مشکل دارد. 

دیشب، اوایل موتورسواری، قلبم تیر کشید. آهنگی که داشتم می‌خواندم را قطع کردم و چندلحظه‌ای ساکت بودم. 

احساس کپک‌زدگی هم می‌کنم، مثل نان لواش بیات شده‌ای که نمی‌شود جوید و قورتش داد؛ تنهایِ تنها توی یک پلاستیک بزرگ _که معلوم است حاوی نان‌های بیشتری بوده و حالا تنها این نان داخلش مانده_ ، درگوشه‌ای از آشپزخانه، سربار دیگر اشیاست. 

خلا‌ها بیشتر شده و فرسوده‌تر شده‌ام.

احساس می‌کنم اینقدر خود را توامان حقیر و غمناک ندیده بودم. این روزها، ناخواسته و خواسته، زیاد متوجه وضعیتم می‌شوم و به آن دو صفت مذکور می‌رسم. و "همه‌چیز از سر ناچاری‌ست". ایدون باد!

احساس می‌کنم  چیزی که _ در تمامی این سالهای سپری شده _ عمیق‌ترین و بیشترین تاثیر را بر من  گذاشته، استمناء بوده.

خطوط بالا نیاز به ویرایش بیشتر دارند، ولی خوابم می‌آید؛ شاید بعدترها ویرایشش کردم؛ "بعدترها".

قواعد تغییر نخواهند کرد؛ چه غم‌انگیز!

آن قطعه مشهور بتهوفن، سونات مهتاب. 

اندروایی، زمهریر،"دمل ناسور"، انتحار.

"هرابال، هرابال، بهومیل هرابال، تو بر خودت پیروز شده‌ای، تو به اوج تهی بودن رسیده‌ای!"

روی تخت نشسته‌ام.

 منتظرم  وقت ناهار برسد، بخورم و بروم؛ برویم البته، دیگری هم هست. 

کیف، جلوی پایم است و همه‌چیز را توی کیف گذاشته‌ام.